• بازدید : 805

داستان کوتاه

I put it on

روی آن سوار می شوم

 

Fred works in a factory. He does not have a wife, and he gets quite a lot of money every week. He loves cars, and has a new one every year. He likes driving very fast, and he always buys small, fast, red cars. He sometimes takes his mother out in them, and then she always says, 'But, Fred, why do you drive these cars? We're almost sitting on the road!'

فِرِد در یک کارخانه کار می کند. او همسری ندارد و هر هفته پول خوبی به دست می آورد. او به ماشین ها علاقه مند است و هر ساله یک ماشین جدید می خرد. او رانندگی با سرعت بالا را دوست دارد و همیشه ماشین های کوچک، سریع و قرمز را می خرد. او بعضی از وقت ها مادر خود را با آن به بیرون می برد و او (مادرش) همیشه می گوید: "اما، فرد، چرا تو با این ماشین ها رانندگی می کنی؟ انگار که ما روی جاده نشسته ایم!"

 

When Fred laughs and is happy. He likes being very near the road. Fred is very tall and very fat. Last week he came out of a shop and went to his car. There was a small boy near it. He was looking at the beautiful red car. Then he looked up and saw Fred. 'How do you get into that small car?' he asked him. Fred laughed and said, 'I don't get into it. I put it on.'

در آن لحظه فرد خوشحال بود و می خندید. او نزدیک به جاده بودن را دوست داشت. فرد خیلی چاق و بلند قد است. هفته گذشته او از یک فروشگاه بیرون آمد و به سمت ماشین خود رفت. نزدیک اون یک پسر قرار داشت. او در حال نگاه کردن به ماشین قرمز کوچک بود. در آن هنگام سرش را بالا گرفت و به فرد نگریست. پسر از او پرسید: چگونه وارد آن ماشین کوچک می شوی؟ فرد خندید و گفت: من داخل آن نمی شوم. روی آن سوار می شوم.